• 0 آیتم -
    • سبد خرید شما خالی است

بهروز تورانی

"بهروز تورانی روزنامه‌نگار ایرانی، مؤلف و مترجم کتاب‌هایی در حوزه رسانه، تئاتر و سینماست. "ترجمه به انگلیسی": آفرین بر قلمت بهزاد ، ساعتی در تهران: گزیده عکس‌های عزیز ساعتی، صد و پنج سال اعلان و پوستر فیلم در ایران، چهره‌ها: سیمایی از هنرمندان سینما و تئاتر معاصر ایران، اصفهان، یادگار عشق، صد فیلم تاریخ سینمای ایران. "ترجمه به فارسی": مرد سوم، طراحی کاریکاتور، باغ آلبالو، مرگ، پرسونا، سونات پاییزی، جوخه، محرمانه لس‌آنجلس،غلاف تمام فلزی، دکتر استرنج لاو، زندگی و فیلمهایم، سرگذشت سینما، یاسوجیروازو، حرفۀ تولید فیلم، جامعه‌شناسی سینما، تاریخ رسانه: از گیلگمش تا گوگل. "تالیف": تاریخچۀ فعالیت‌های اداره کل تحقیقات و روابط سینمایی، واژه‌نامه چهار زبانه روزنامه‌نگاری، از لاله زار که می‌گذرم "

کتاب های نویسنده

از لاله‌زار که می‌گذرم

رایگان
اگر مدت هاست کتابی شما را به وجد نیاورده، منظورم سینمایی‌نویس‌های هم ریش و هم گیس است، پس بدون ذره‌ای درنگ کتاب پیش‌کسوت، دوست و همکار نازنین‌مان بهروزخان تورانی را ابتیاع کنید که غفلت موجب پشیمانی است.
بی تعارف می‌گویم که پس از مدت‌ها خود و خاطراتم را در این کتاب یافتم. با وی چرخی در تهران و لاله‌زار زدم و حسرت ایام رفته را خوردم که زندگی ساده‌تر بود و لذت بردن سهل‌تر. هرچند حضرت‌شان نظر دیگری دارد: “نزدیک شصت سال طول می‌کشد تا آدمی بفهمد که خوشی در مکان و زمان نبود. خوشی در آفتاب کودکی ما بود. که یک روز وقتی رفت پشت کوه، یا او یا ما، یکی از ما دیگری را قال گذاشتیم. کوه ماند و ما رفتیم. و مثل بادباکی که خالِ آسمان شود، آن قدر دور شدیم که دیگر فرقی نمی‌کند که به نح بند باشیم یا نه. هر بادی ما را می برد. “
چند روزی است که با کتاب بهروزخان معاشقه می‌کنم. کم کم می‌خوانم تا دیرتر تمام شود. خاطرات مشترک‌مان از لاله‌زار که سرشار از شادی و دلتنگی است را ذره ذره سر می‌کشم. هر چند تفاوت سنی داریم، اما لاله‌زار برای چند نسل همیشه لاله‌زار خواهد ماند، حتی اگر آخرین خاطره‌مان این چنین بوده باشد:
“در آخرین غروبی که از لاله‌زار گذشتم، این خیابان صدها مغازه فروش لوازم روشنایی داشت. اما وقتی آفتاب رفت و کرکره‌ها را پایین کشیدند، درست در وسط یکی از بیدارترین و پرشورترین شهرهای خاورمیانه، تاریکی همچون آواری سهمگین بر لاله زار فرو افتاد.”
نوشته‌های بهروز عزیز گاه به شعر پهلو می‌زند و تصاویری را زنده می‌کند که اکنون همه در حسرت‌شان می‌سوزیم: “تمام خاطراتم از آن مدرسه با بوى همیشگى باران که در هوا موج مى‌زد همراه است و طعم توت فرنگى‌هاى کوچکى که در بهار در علفزارهاى کنار راه‌ها در مى‌آمد و بوى بنفشه‌هاى ریزى که تازه‌‌اش را به یقه مى‌زدیم و خشک شده‌اش را که مادران‌مان دم مى‌کردند، دواى هر دردى مى‌دانستیم. این‌ روزها که هر کجا هستم بازهواى باران در هواست، عطر آن بنفشه‌ها را آرزو دارم. هرچند درمان از مهربانى مادر بود نه از عصاره عاقل فریب بنفشه.”
و: “آن دو خانه، دیگر در آن کوچه شلوغ نزدیک چهارراه گلچین، نیست. داربست انگور که مادرم تمام خوشه‌هایش را بعد از آنکه غوره‌ها کمی شیرین می‌شدند در کیسه‌های کرباس از دسترس گنجشک‌ها دور می‌کرد و تنها یکی دو خوشه را برایشان می‌گذاشت. تنها در خیال من هر سال، در همین فصل، انگور می‌دهد. و هر سحرگاه در خواب‌های من دست ده ساله‌ای از آن حوض هشت ضلعی سیمانی که همواره هندوانه‌ای در آن تاب می‌خورد، مشتی آب برمی‌دارد و بر آرنج دست دیگر می‌ریزد.”
و از همه مهم‌تر کشف سینما که برای همه ما مهم‌ترین اتفاق زندگی‌مان بود: “و قسم به آن شب نورانی که سینما سیاراصل چهار، از رئیس هم مهم‌تر بود .”
امیر عزتی